گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیست و دوم
IV -کاندید


در اوایل 1759، به این نام انتشار یافت: کاندید یا خوشبینی. روی جلد آن چنین نوشته شده بود: «ترجمه از متن آلمانی دکتر رالف، با اضافاتی که، پس از مرگش در میندن، از جیب او به دست آمده اند. «شورای بزرگ» ژنو بی درنگ فرمان داد که این کتاب را بسوزانند (5مارس). البته، ولتر این اثر را از آن خود ندانست و به دوست کشیشی در ژنو نوشت: «آنان که این مهملات را از آن من می دانند عقل و شعور خود را از دست داده اند. خدارا شکر که من اشتغالات بهتری دارم.» اما فرانسویان می دانستند که نویسندة کاندید کسی جز ولتر نیست. این کتاب از چنان سادگی فریبنده، روانی یکدست، آهنگ سبک و نرم، و طنزهای شیطنت آمیزی برخوردار بود که جز ولتر کس دیگری نمی توانست آن را بنویسد. گاه گاه به سخنانی که اندکی زشت و زننده می نمایند آمیخته است؛ و در هر صفحة آن، بی حرمتیهایی طنزآمیز، گستاخانه، و

کشنده به این و آن شده است. هرگاه سبک خود انسان باشد، این سبک ولتر خواهد بود.
نویسنده داستان را بسادگی و با معصومیت آغاز می کند، اما عنان اختیار را بزودی از دست می دهد:
در کشور وستفالی، در کاخ برجسته ترین بارون کشور، بارون توندر-تن-ترونخ، جوان بسیار خوبی می زیست که قوة تشخیص و قضاوت درست را با سادگی بیشایبه ای در آمیخته بود. به نظر من، از همین روی بود که او را «کاندید» (ساده دل) می خواندند. نوکران سالخوردة کاخ، وی را فرزند خواهر بارون، از نجیبزاده ای که در همسایگی کاخ می زیست، می دانستند خواهر بارون از زناشویی باوی سرباز زده بود، زیرا تنها هفتاد و یک پشت او از اشراف بودند.
خواهر بارون، با اینکه بارها با نجیبزاده در یک بستر رفته بود، ازدواج با او را ناپسند می دانست. آموزش فرزندان نامشروع خوبروی را به دست پروفسور پانگلوس (همه زبان) سپردند. این پروفسور
می توانست به نحو تحسین انگیزی ثابت کند که هیچ معلولی بی علت نیست؛ و در این بهترین جهان ممکن، کاخ بارون باشکوهترین کاخهاست و بانوی کاخ (باآنکه بیش از صدوپنجاه کیلوگرم وزن داشت) بهترین بارونس است. می توان ثابت کرد که چیزی نمی تواند جز آن که هست باشد؛ زیرا، از آنجا که هرچیزی برای منظوری آفریده شده است، باید برای بهترین منظور آفریده شده باشد. مثلا، نگاه کنید، بینی برای عینک ساخته شده است، و از همین روی است که ما عینک می زنیم؛ و پا برای جوراب آفریده شده است، و از همین روی ما جوراب می پوشیم. ... آنان که می گویند، همه چیز درست است، منظور خود را درست بیان نمی کنند. باید بگویند که همه چیز بهترین است.
کاندید این سخنان را بدقت می شنید و بی چون و چرا باور می کرد: زیرا مادموازل کونگوند، دختر بارون، به دیدة وی، بهترین و زیباترین موجود جهان بود. کونگوند می کوشد او را به عشق خود گرفتار سازد؛ گرفتار می شود، بارون «چند تیپا به پشتش» می زند و او را از کاخ می راند.
کاندید یکچند سرگردان می شود و، هنگام سرگردانی، به سربازگیرانی برمی خورد که وی را به سپاه بلغارستان (منظور ولتر سپاه پروس است) می برند. «در پادگان، وادارش می کنند به چپ و راست بچرخد، تفنگ پرکند، نشانه گیری کند، گلوله بزند، و قدم آهسته برود، در این میان، چندین ضربه چوب نیز نصیبش می شود.» در جنگی شرکت می کند، از سپاه می گریزد، و به پانگلوس برمی خورد. پانگلوس اکنون نوک بینیش خورده شده است؛ و در نتیجة بیماریی که از آمیزش زیاد با پاکت، خدمتگزار زیبای کاخ، گرفته، نزدیک است یک چشم و یک گوش خود را از دست دهد. «پاکت این بیماری را از کوردلیة دانشمند [فرایار فرقة فرانسیسیان] گرفته است؛ کوردلیه نیز آن را از یک کنتس سالخورده، کنتس از یک افسر سواره نظام، افسر از یک غلامبچه، غلامبچه از یک یسوعی، و یسوعی از یکی از همراهان کریستوف کلمب گرفته است.»

کشتی کاندید و پانگلوس در نزدیکی لیسبون می شکند؛ و آنان، درست هنگام وقوع زمین لرزه، به ساحل می رسند؛ زنده می مانند، اما به اتهام بدعتگذاری به دست گماشتگان دستگاه تفتیش افکار دستگیر می شوند؛ پانگلوس را به دار می کشند، اما کاندید، به یاری کونگوند، از زندان می گریزد- کونگوند را سربازان، پس از اسیر کردن و تجاوز به او، به یک یهودی فروخته بودند، که آن یهودی نیز وی را اخیراً به مفتش کل فروخته بود. کاندید و کونگوند، به یاری زن سالخورده ای، می گریزند. پیرزن، برای ساکت کردن شکوه های آنان، از محاصرة آسور و گرفتاریش به دست ترکان؛ می گوید که ترکان می خواسته اند که او و همراهانش را بخورند؛ اما، به لطف بخت نیمه کور، یک سرین همة زنانی را که به دستشان افتاده بودند می برند و آنها را آزاد می کنند؛ و محاصره، بی آنکه قطعة دیگری از گوشتشان کنده شود، پایان می گیرد. سپس پیرزن آنان را دلداری می دهد و می گوید: «بیش از این از بخت خود شکایت نکنید، و خشنود باشید که می توانید روی هردو سرین بنشینید.»
کاندید و کونگوند، به گمان آنکه ستم در «دنیای جدید» کمتر از دنیای کهن است، از اقیانوس اطلس می گذرند و به امریکای جنوبی می روند. در بوئنوس آیرس، ناخدای کشتی کونگوند را برای خود نگاه می دارد، و کاندید را از شهر بیرون می کنند. کاندید در پاراگه به مهاجرنشین یسوعیان می رود و برادر کونگوند را در میان یسوعیان می یابد. او کاندید را، از آن روی که به اندیشة زناشویی با خواهر او بوده است، مورد حمله قرار می دهد. کاندید او را می کشد و آوارگیش را در تنهایی از سر می گیرد. در یکی از دره های دوردست پرو، به الدورادو می رسد. در این سرزمین طلا چندان فراوان است که کسی برای آن ارزشی قایل نیست. اینجا سرزمینی است بدون پول، زندان، وکیل دعاوی، و کشمکشهای مالی؛ ساکنان نیکبخت آن تا دویست سال زندگی می کنند؛ و جز پرستش سادة یک خدا، دینی ندارند. کاندید چند قطعه طلا برمی دارد و به راه خود می رود. و، همچنانکه دلش هنوز در گرو عشق کونگوند است، با کشتی به اروپا بازمی گردد. هنگامی به بندر پورتسمث می رسد که در یاسالار بینگ را به گناه شکست در جنگ تیرباران کرده اند. مارتین، دوست تازة کاندید، می گوید که، به عقیدة مردم، کشتن دریاسالاران گاهی برای «تشویق دیگران» سودمند است.
کاندید، چون می شنود که کونگوند در ونیز است، با کشتی به ایتالیا می رود. در ونیز، از اینکه می بیند روسپیان مردمی بدبخت و درمانده اند، غمگین می شود. آوازهای کرجیرانان را می شنود و می پندارد که سرانجام به مردمی نیکبخت برخورده است. اما مارتین بدو می گوید:
آنان را با زن و بچه هایشان در خانه ندیده ای. دوج1 و کرجیرانان همگی دارای غم و غصه اند. گرچه راست است که بخت کرجیرانان بلندتر از بخت دوج است، اما تفاوت آن چندان ناچیز است که به زحمت امتحان نمی ارزد.

1. عنوان سرکردگان و فرمانروایان ونیز و جنووا. ـ م.

اما کونگوند در ونیز نیست؛ در قسطنطنیه است. کاندید از آنجا به قسطنطنیه می شتابد و کونگوند را، که اکنون کنیز زشت سالخورده ای است، در این شهر می یابد. با اینهمه، او را آزاد می کند و همسر خود می سازد. پانگلوس نیز، که از چوبة دار زنده پایین جسته است، در قسطنطنیه به شاگرد خود می پیوندد و دفاع از خوشبینی را از سر می گیرد. اینان به مرد تقریباً نیکبختی برمی خورند که، با میوه ها و گردوهایی که در باغ خود به عمل آورده است، از آنان پذیرایی می کند. کاندید بدو می گوید: «ملک شما باید بسیار پهناور باشد.» ترک پاسخ می دهد: «ملک من 20 ایکر بیشتر نیست. آن را به یاری فرزندانم می کارم، و تلاشهایمان مارا از بدیهای بزرگی چون ملال، رذیلت، و نیاҙřƘϙʠمصون می دارند.» کاندید تصمیم می گیرد که مانند او زƘϚϙʠکند. به یاری کونگوند و دوستانش، قطعه زمینی را شخم می زند و می طǘјϮ زن یک سرینی، یک روسپی توبه کار، و دوست فرایار روسپی هریک کاری به دست می گیرند؛ رنج می برند، خسته می شوند، خوراک می خورند، و می آسایند؛ گرچه انϙظʠاز زندگی خسته می شوند، اما رویهمرفته از وضع خویش راضیند. پانگلوس استدلال می کند که این بهترین جهان ممکن است، زیرا که آنان، پس از رنجها و مشقات گذشته، از آسایش و نیکبختی برخوردار شده اند. کاندید سخن او را تصدیق می کند و می گوید:« باید باغ خودمان را بکارʙŮ» رمان کوتاه در اینجا به پایان می رسد.
ولتر، در چارچوب این داستان پرماجرای عشقی، بیهودگی و بیپایگی معتقدات لایبنیتز دربارة دادگری آفریدگار، خوشبینی پوپ، تعدیات دینی، بی بندوباری جنسی راهبان، کینه های طبقاتی، مفاسد سیاسی، نیرنگهای قانونی، سودجوییهای قضایی، وحشیگریهای قانون کیفری، مظالم برده داری، و ویرانگری جنگ را برملا ساخته، و به باد هجو گرفته است. هنگام نوشتن کاندید، ویرانی و کشتار جنگ هفتساله به اوج شدت خود رسیده بود. فلوبر این شاهکار ولتر را «چکیدة آثار وی» خوانده است. کاندید، نظیر همة هجونامه های دیگر، دارای گزافه گوییهای زاید و بیهوده است. اما نویسندة آن می دانست که کمتر مردمی به سرگذشت دردناک کاندید گرفتار شده اند. این را نیز ولتر بی گمان دریافته بود که گرچه خوب است انسان باغ خود را بکارد و به وظایف فردی و خصوصی خویش بپردازد، اما علایق او باید از باغش فراتر روند. خود وی، هنگامی که در فرنه باغش را می کاشت، با فریاد خویش علیه اعدام کالاس، اروپا را به لرزه درآورد.